تو مطلع یک هوای تازه، تو مقصد یک مسیر بودی
خلاصهی هر چه بود و باید، تو وعدهای ناگزیر بودی
تجسم سادگی، صداقت، خلوص، آرامش، استقامت
تولد یک امید دیگر، تو آرزویی نمیر بودی
شبیه دریا پر از تلاطم، شبیه صحرا پر از تکلم
شبیه طوفان، شبیه باران، شبیه نه! بینظیر بودی
به گوش باغ و درخت و جنگل، پیام یک رویش دوباره
به دیدهی انتظار مردم، تو چشمهای در کویر بودی
خوشا چنین روز و شب دویدن، به حال بیدستوپا رسیدن
تو مرد میدان جانفشانی، به راه خدمت دلیر بودی
تو یادگار کهای؟ رجایی؟ بهشتی روزگار مایی
به هر دلی از تو ردّپایی! ظهور خیر کثیر بودی
تو سوختی در خودت بدانسان که خانهی من شود گلستان
به لطف خورشید در خراسان چقدر روشنضمیر بودی
تو خاکی و همنشین مردم، تو محرمی، تو امین مردم
امید مردم یقین مردم، امیر بودی، کبیر بودی
نگاهت از اشک روضهها تر، ز چشمهی روضهی رضا تر
ز مرز جغرافیا فراتر نگاه کردی، بصیر بودی
مدیرِ بی دفتر جهادی، مجاهد جنگ اقتصادی
تو خون سرخی که با شهادت تداوم این مسیر بودی
تو زندهای زنده و نمیرا که با نگاه صبور و گیرا
شکایت هر که را پذیرا؛ که خستگیناپذیر بودی
دلیل امروز و راه فردا، شهید زهد و مثال تقوا
نمادی از سربلندی ما، که قلهای سربهزیر بودی
چقدر سید فروتنی تو، بمان که سرباز میهنی تو!
چه زود بیتاب رفتنی تو، دریغ... ایکاش دیر بودی!
625
0
3.67
هرچند به شور و اشتیاق آمدهاند
داساند و به پابوسی باغ آمدهاند
این قوم که روشن است تاریکیشان
امروز به کشتن چراغ آمدهاند
517
0
5
کاشکی از آسمان خبر نداشتم
من
_که_
پر نداشتم
781
0
قسم به زیتون
به خاک مقدس
به ناله های زنان
قسم به خون
به حمام خون و
به استخر خون کودکان
گفتند سلاح پنهان شده
ما در پی سلاح بودیم
گفتند ما چاره ای نداشتیم
صلح تهدید می شود
و صلح تانک مرکاوا بود
و گنبد آهنین
و صلح غول بیابا ن بود
گفتند صلاح پنهان شده
در بیممارستان
در پارک
در شادی کودکان
در قلب کردان و زنان عاشق
سلاح در اشک عروسک های یتیمی بود که مادرانشان را خاک برده بود
سلاح در فریاد بود
و روزی از حنجره و قلب این همه آدم بیرون خواهد زد
و میزهای مذاکره رادرهم خواهد شکست
سلاح در شعر عرب بود و در قرآن
آنجا که به زیتون قسم یاد می کند و
به اسب ها و زنبور عسل
آن ها
دنبال چاه جمکران بودند
می دانستند چاه های نفت خالی ست
و می دانند در چاه کوفه هم سلاح ذخیره شده
برای آن روزی که نخواهند بود
سلاح
در منقار پرندگانی ست که در راهند
1224
0
امروز روز اول است
خوشحال نیستم
هوا عادی ست
زمین عادی
و همین عادی بودن غیر عادی ست
هواپیماها بالای سرم چرخ می زنند
روز دوم
موشکی از کنار سرم گذشت و خیابانی را که در آن قدم می زدم برد
الان کجا باید باشم؟
روز سوم
صدا قطع می شود
صدا وصل می شود
دیوارهای حایل
کلمات را از ما جدا کرده اند
روز چهارم
کودکان خوابیده اند
کودکان خوابیده اند
کودکان خوابیده اند
کسی بیدار نمی شود
روز پنجم
همچنان شب است
و روز ششم
هنوز چیزی دیده نمی شود
این همه خون را
کدام پرچم سفید
از چشمان تصاویر پاک خواهد کرد؟
روزهای بعد...
روز پیروزی ست
روز بیانیه ی هفت خوشه بمب برای کشتن یک جنین
اما
سنگ ها هنوز چیزی را به رسمیت نشناخته اند
[اسم ها
با آدم ها و کوچه ها و دشت ها به دنیا می آیند
حالا این خاک مقدس را به اسمی جعلی صدا بزن]
آن روز نهایی
ما نیستیم
آن ها نیستند
یکی آمده است
او هست
ما هستیم
1101
0
آب؛ يك اشاره است
جانب تو را
يا امام
عاشقان به يك اشاره اكتفا كنند
رو به كربلا كنند:
السلام...
2011
0
شب دوباره -بي صدا-
از كنار آن مغازه رد شدم
گوشواره
گاهواره
...
...
- كوفيان به خواب رفتهاند!
2037
0
تا هميشه پرسشي ست بيجواب
-آب!
1878
0
راوي نخست:
چشمه اي و تشنه اي و دشنه اي
اين خلاصه ی هر آن چه بود!
راوي درست:
مي وزد هنوز از گلوي او سرود
رود رود...
1875
0
گاه حرمله
با دو چشم بسته اش به من نگاه ميكند
گاه
شمر بي هراس من
راه ميرود
شمر در لباس من...
1984
0
برزخم
- در ميانه بهشت و دوزخم-
با يزيد يا حسين ؟
-: يا حسين!
1885
0
4
در كلاس
روي تخته ی سياه
دست تو خطوط سرخ را
انتخاب کرد
ذهن كودكانهام ولي
باز فکر آب کرد
1712
0
بين اين همه سكوت
مثل شعر نا تمام
دشنهام هنوز
داد ميزند كه تشنه ام هنوز
تشنه تا به روز انتقام
1655
0
غروب بازی نور است و سایه ای گذران
ردیف صندلی و کیف های آویزان
تمام زندگی ام یک کلاس نقاشی است
تو نیستی و جهان، یک طبیعت بی جان
چه ساده زندگی ام را به قاب می گیری
به روی بوم، دو تا لکه، می شود انسان!؟
به روی دفتر من یک، دو خط سبز بکش
که باز گل بدهد این بهار و تابستان
فضای خلوت دانشکده، چه دلتنگم
ببین شباهت ما شاعران و گنجشکان!
غروب آمده و حرف تازه ای دارد
برای قصه ی یک مرد، قصه ی باران
بیا تو از سر «حافظ» به سمت «فردوسی»
دوباره شعر بگو چند دفتر و دیوان
بپیچ از سر «حافظ»، دوباره فردوسی
محیط بسته ی فکر من است این میدان
سر قرار نیامد نسیم و تنها ماند
دوباره حافظ سرگشته در شب تهران
شکوفه های دلم زیر گامهایت ریخت
به یاد خاطره هامان، بکش دو تا گلدان
دوباره رنگ بچین و دوباره طرح بزن
کتاب، پنجره، پرده، پرنده در ایوان
1684
0
4
شهید مانده دلم بر مزار زیستنم
چقدر زنده بمانم، چقدر جان بکنم؟
چقدر جامه از این تار و پود پوشیدم
چه سال ها که شد این آب و خاک پیرهنم
چقدر شور تغزل که از نفس افتاد
چقدر شور غزل...آه خسته ی سخنم
مرا ببخش که دلتنگ آسمان هستم
هنوز بال و پری مانده وصله بر بدنم
به چشم های غریبت دخیل می بندم
که از تمامی این آب و خاک دل بکنم
اگرچه رنگ ندارد حنای عاشقی ام
ولی به خون تو آغشته می شود کفنم
1904
0
5
خسته ام قطره، قطره بشمارم، باران
دوست دارم که بر این خاک ببارم باران
دوست دارم که دل از شهر و دیارم بکنم
بروم سر به بیابان بگذارم، باران
سبز نه! زرد نه! آمیزه ای از سبزم و زرد
بس که درهم شده پاییز و بهارم باران
داروک نیست خدا! قاصدکی بود ای کاش
کاش می شد به نگارم بنگارم، باران
تو نمی آیی و من این همه خاکی شده ام
تو اگر باشی با خاک چه کارم؟ باران
نسل در نسل دلم در عطش خواندن توست
آه ای زمزمه ی ایل و تبارم! باران!
خسته ام خسته از این قول و قرارم باران
که نمی باری بر سنگ مزارم باران
خسته ام از خودم و هر چه که با من مانده ست
گله دارم، گله دارم، گله دارم باران!
2555
0
5
باید که لهجه ی کهنم را عوض کنم
این حرفِ مانده در دهنم را عوض کنم
یک صبح تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم
دارم میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
بردار شعر های مرا، مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم
بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم
من که هنوز خسته ی باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم
2477
0
4
آسمان از نفس افتاد نویدی بفرست
خانه ی مرگ شد این خاک، شهیدی بفرست
آسمان گور شد و گور...کفن ها را برد
عهد دیگر شد، تابوت جدیدی بفرست
آسمان ابر شد و قبر شد و دنیا مرد
آفتابی بده! باران امیدی بفرست
آفتابی که جگر سوخت بیابان ها را
دل مجنون مرا سایه بیدی بفرست
روز از نو شد و غم نو شد و نو شد روزی
نوبهاری برسان، مژده ی عیدی بفرست
چقدر با تو بگوییم رها کن ما را؟
همه دلبسته ی خویشیم کلیدی بفرست
1916
0
4.11
دو خط بکش، دو خط موازی کنار هم
عمری ست می روند، دوتا بی قرار هم
یک «شب» بکش، میان دو تا «صبح» تا ابد
این تیره، آن سپید، شده روزگار هم
دستی به زرد و سبز بزن جنگلی بساز
پاییزِ هم، - همیشه ی هم- نوبهارِ هم
طرحی بزن دو دست بکش، در هم آمده
دو آسمان- پرنده، ولی در حصار هم
دنیای ظالمی ست، دو تا شانه رسم کن
دو شانه ی غریبه ولی زیر بار هم
تنها شدی برای خودت دلبری بکش
گیسوی او و گیسوی تو آبشار هم
نه! بد نشد، دو چشم بکش مبتلای عشق
نه! بد نشد دو چشم، همیشه خمار هم
نه! بد نشد دو روح دو آواره، در به در
دو کوچه، دو دریچه، دو چشم انتظار هم
730
0
آدمت نیستم آن گونه که حوّا باشی
ساحلت نیستم آن قدر که دریا باشی
آدمت نیستم آری به بهشتم بفروش
قسمت این بود، در این باغچه تنها باشی
مرغ باغ ملکوتی، بپر از شاخه و خاک
تا به کی چشم به راهم به تماشا باشی
مرد این حادثه من نیستم، از من بگذر!
در من آن قدر جنون نیست که صحرا باشی
دلم آزرده تر از آنکه ز من دل ببری
روح من مرده تر از آن که مسیحا باشی
شاعری نیستم آن گونه که مدحت گویم
گرچه مضمون غزل باشی و رؤیا باشی
باز می گویم، می خندد و می گوید باز
خوب می دانم، می خواهم امّا باشی!
971
0
5
روزهای من پُر است از سکوت واژه ها، صدا
از ترانه های ناگهان، از پرنده های بی هوا
روی میز، روزنامه، چای نیم خورده، روی بند
رخت های مشکی عزا، طرح های نیمه کاره ی رها
نیمکت، پیاده رو، عابران خسته، ایستگاه انتظار
هفت تیر، توپخانه، مولوی، پا به پای من بیا
ایستگاه بعد، من پیاده می شوم، یک نفر سوار می شود
از خودم سوال می کنم راستی چه فرق می کنیم ما دو تا؟
قم، یکی ، دو هفته بعد، عصر پنجشنبه «دور شهر»
لحظه های من پر است از ترانه های بی صدا
خلوت کتابخانه، روی میز« شاملو»،« بهشت گمشده»
در مسیر روزمره راه می روم هنوز پا به پای این عصا
دور می زنند در سرم تکه های فکر احمقانه ای قشنگ
مثل فکر اقتصاد، قیمت طلا و سکه، چیزهای بی بها
من که فکر می کنم زندگی حماسه است فکر می کنم و... فکر
مثل کفش دوزکی برهنه پا و مانده زیر دست و پا
2827
0
2.25
آسمان از نفس افتاد نویدی بفرست
خانه ی مرگ شد این خاک، شهیدی بفرست
آسمان گور شد و گور...کفن ها را برد
عهد دیگر شد، تابوت جدیدی بفرست
آسمان ابر شد و قبر شد و دنیا مرد
آفتابی بده! باران امیدی بفرست
آفتابی که جگر سوخت بیابان ها را
دل مجنون مرا سایه ی بیدی بفرست
روز از نو شد و غم نو شد و نو شد روزی
نو بهاری برسان، مژده ی عیدی بفرست
چقدر با تو بگوییم رها کن ما را؟
همه دلبسته ی خویشیم کلیدی بفرست
2087
0
3
ابری و ... آفتاب ز درک تو عاجز است
لب تر مکن، سراب ز درک تو عاجز است
با اینکه حرف جاری ات از جنس چشمه است
حتی شعور آب ز درک تو عاجز است
همواره بی دلیل تو را حدس می زنم
تا فکر-این حجاب- ز درک تو عاجز است
یک عالمه بزرگی از انگشت های فهم
کودک – به این حساب- ز درک تو عاجز است
مضمون بیتی از غزلی سبز لهجه ای
هر برگ این کتاب ز درک تو عاجز است
تصویر سرنوشت منی، ای بزرگمرد!
وقتی که ذهن قاب ز درک تو عاجز است
2089
0
دوباره منظره ی آسمان، زمین، باران
زلال زمزمه های کسی است این باران
دوباره تر شده چشمان آفتابی شهر
دوباره پر شده چشمانم از یقین، باران
ببین رها شده در من خلاصه ی یک درد
به گریه آمده ابری در آستین باران
نه ابر نیست، نه! این زخم کهنه ی مردی است
که تازه می شود از ضربه های این باران
دوباره می رسد از راه شاعری بی چتر
آهای دختر دلتنگی زمین، باران!
هوای گریه گرفته است ناودان ها را
بخوان برای من آواز دلنشین باران!
2930
0
3.2
آدمت نیستم آن گونه که حوا باشی
ساحلت نیستم آن قدر که دریا باشی
آدمت نیستم آری، به بهشتم بفروش
قسمت این بود، در این باغچه تنها باشی
مرغ باغ ملکوتی! بپر از شانه ی من
تا به کی چشم به راهم به تماشا باشی
مرد این حادثه من نیستم، از من بگذر
در من آن قدر جنون نیست که صحرا باشی
دلم آزرده تر از آنکه ز من دل ببری
روح من مرده تر از آنکه مسیحا باشی
شاعری نیستم آن گونه که مدحت گویم
گرچه مضمون غزل باشی و رویا باشی
باز می گویم و می خندد و می گوید باز:
خوب می دانم، می خواهم اما باشی!
2639
0
3.33
باید که لهجه ی کهنم را عوض کنم
این حرف مانده در دهنم را عوض کنم
یک صبح تازه را بسرایم از آفتاب
شمع قدیم سوختنم را عوض کنم
دارم میان مقبره ها راه می روم
شاید هوای زیستنم را عوض کنم
بر دار شعرهای مرا، مرهمی بیار
بگذار وصله های تنم را عوض کنم
بگذار شاعرانه بمیرم از این سرود
از من مخواه تا کفنم را عوض کنم
من که هنوز خسته باران دیشبم
فرصت بده که پیرهنم را عوض کنم
7597
0
4.06
زیاده از سر من! بی سبب تویی یارم
کجا شبیه تو هستم، که از تو کم دارم
دمی که با تو بزرگم، به خود نمی گنجم
برای حبس خودم، کوچک است دیوارم
مباد پرده بگیری ز غیبتت امروز
برای روز مبادا فقط تو را دارم
هزار بار شکستی مرا، هزاران بار...
بساز و یاد بده تا چگونه بشمارم
بچرخ و کوزه گری کن! تو فوت و فن داری
که چشمه می گذرد از سرشت آوارم
اگر طمع ببرم بر لبم نمی خندی
چرا به گریه بگویم که دوستت دارم
چنان به شاعری ام خو گرفته ام بی تو
که از ترانه امید غزل شدن دارم
خیال شرح دلم بود بر سنگ صبور!
خدا نخواست تو را بیش از این بیازارم
1991
0
5
موج در موج نگاهش غم ماهی ها بود
دلش آیینه لب تشنگی دریا بود
عشق را در عطش برکه و باران می دید
واژه در واژه نگاهش غزل و رویا بود
ماورای من و تو مرغ دلش پر می زد
گر چه یک روز و دو شب هم نفس با ما بود
چشم او غربت شب های شهیدان را داشت
در نگاهش خطی از کرب و بلا پیدا بود
دیدمش قافیه در قافیه پرپر زد و رفت
غزلی سرخ که با مطلع عاشورا بود
2720
0
از کجا شروع می شوی؟ سرود بی کران ناگهان!
روز و شب غمی نشسته در نگاه های آسمان
در کدام سو و سوره؟ در کدام آیه، آینه؟
در کجا بخوانمت؟ نماز کافران! ترانه ی پیمبران!
فصل، فصل بازی است روز و شب مجازی است
بی تو خالی است دست سبز از بهار و زرد از خزان
تا چه ها رسید؟! تبر؟ نه ، شاخ و برگ بیشتر
ما به راهت ایستاده، مثل سروی از یقین و بیدی از گمان
این منم که خو گرفته با ندیدنت، نبودنت ببین!
من که سال های سال بوده ام بدین نشان
از وجود من ترانه ای بساز، خسته ام، شکسته ام
بس که چشم دوختم به شعرهای این و آن
بس که چشم دوختم به این ستاره های سوت و کور
بس که چشم...خنده می کند دهان و زخم می زند زبان
مرگ های پیش از این مرا نبرده اند، تا بخوانی ام
خواب دیده ام شهید می شوند جبهه جبهه شاعران
حرف های مانده نگفته را، ز بس که صبر کرده ام
سینه جوش می زند، شبیه چاه کوفه، چاه جمکران
با تمام عشق ها، نه با تمام این سیاه مشق ها
باز ترس دارم اینکه کم بیاورم به روز امتحان
2150
2
2.75
خسته ام، قطره، قطره بشمارم، باران
دوست دارم که بر این خاک ببارم، باران
دوست دارم که دل از شهر و دیارم بکنم
بروم سر به بیابان بگذارم باران
سبز نه! زرد نه! آمیزه ای از سبزم و زرد
بس که درهم شده، پاییز و بهارم، باران!
داروک نیست، خدا! قاصدکی بود ای کاش
کاش می شد به نگارم بنگارم باران!
تو نمی آیی و من این همه خاکی شده ام
تو اگر باشی با خاک چکارم؟ باران!
نسل در نسل دلم در عطش خواندن توست
آه ای زمزمه ی ایل و تبارم! باران!
خسته ام خسته از این قول و قرارم باران!
که نمی باری بر سنگ مزارم باران!
خسته ام از خودم و هر چه که با من مانده است
گله دارم، گله دارم، گله دارم باران!
3382
0
4